بازیگر نقش شارلوت گاندو: یک عمر از این نقش فراری بودم
تاریخ انتشار: ۸ شهریور ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۲۹۵۹۰۶۸
بیاینا محمودی بازیگر اقلیت کشورمان در مورد حضورش در سریال گاندو و دغدغه ها و نگرانی هایش توضیحاتی ارائه کرد.
به گزارش مشرق، بیاینا محمودی بازیگر نقش شارولت یا همان جاسوس انگلیسی سریال گاندو ، این روزها بسیار بر سر زبان ها افتاده از عرصه تئاتر به تلویزیون آمده است. اگرچه این اولین حضور او است اما ویژگی های این نقش در کنار بازی خوب او باعث شده که توجه علاقمندان عرصه بازیگری را جلب کند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
وی در گفتگو با خبرگزاری موج، در مورد تجربه حضورش در صحنه تئاتر و اینکه چند سال است که در این حرفه فعالیت می کند اظهار داشت: بازیگری را از سال 1394 و از آموزشگاه سمندریان شروع کردم. همان سال هم برای اولین بار با کار آقای افشین زمانی با عنوان «خاطرات بازیگر نقش دوم» در سالن سنگلج به روی صحنه رفته وارد تئاتر شدم. از آن به بعد هم کار تئاتر نسبت به تصویر برایم در اولویت بوده است و معتقدم که واقعا هیچ لذتی بالاتر از حضور روی صحنه تئاتر نیست.
بیاینا چگونه شارلوت شد؟
بیاینا محمودی در پاسخ به اینکه چطور شد که برای گاندو انتخاب شد گفت: انتخاب شدنم برای نقش شارلوت در گاندو هم از آنجایی شکل گرفت که چند نفر از دوستانی که کار من را در تئاتر دیده بودند، مرا به آقای افشار معرفی کردند و بر همین اساس از دفتر ایشان با من تماس گرفته شد و من رفتم.
این هنرپیشه در پاسخ به اینکه آیا ایفای نقش جاسوس آن هم در مدیوم تلویزیون که ممکن است بسیار در اذهان عمومی به یاد بماند، برایش مهم بود؟ یا اصلا دوست داشته که با چنین نقشی در تصویر ظاهر شودبیان داشت: حقیقیت این است که دوست نداشتم در اولین کار تصویری ام به عنوان یک جاسوس در تلویزیون دیده و شناخته بشوم. در واقع، از روز اولی که وارد تئاتر شدم، از ایفای نقش خارجی فراری بودم و اتفاقا هم همیشه برای من چنین پیشنهادهایی برای ایفای نقش در سریال یا فیلم های سینمایی بود. همان روز اول هم به آقای جواد افشار گفتم که این نقشی است که من یک عمر است که از آن فراری هستم.
من یک اقلیت مسیحی هستماین هنرمند بازیگر در ادامه تصریح کرد: چون من خودم یک اقیلت مسیحی هستم، دوست نداشتم نقش یک ارمنی یا خارجی را بازی کنم، چون معتقد بودم که ممکن است گیر کنم یعنی برای نقش های دیگری به جز یک خارجی با من تماس گرفته نشود. بنابراین 99 درصد پیشنهادها را قبول نمی کردم و همچنان هم آنها را نمی پذیرم اما چون نقش «شارلوت» بسیار جذاب بود، یعنی کاراکتر بسیار جذابی بود، من قبول کردم که آن را بازی کنم و بسیار هم از انتخابم راضی هستم.
بازیگر نقش شارلوت در فصل دوم سریال گاندو از تجربه بازی بدون حجاب و چالش هایش و اینکه آیا بدون حجاب بودن پیشنهادی بود که از ابتدا مطرح شد؟ به خبرگزاری موج گفت: بله. از همان ابتدا که برای قرار داد این کار رفتم صحبت شد که قرار است بدون حجاب بازی کنم. این مسئله برای من چالش خاصی نداشته اما برای مردم خیلی خیلی سوال است که چطور من به عنوان یک ایرانی اجازه دارم که بدون حجاب جلوی دوربین ظاهر شوم.
وی تصریح کرد: این قانون وجود دارد که یک اقلیت در فضاهایی که مثلا خارج از کشور است یا مثلا با یک خارجی صحبت می کند می تواند بدون حجاب یا با کلاه گیس جلوی دوربین برود و پیش از این هم هنرمندان خارجی بر همین اساس در آثار ایرانی حضور داشته اند اما تا کنون یک ارمنی ایرانی در جایی دیده نشده بود و به عنوان یک تجربه جدید کنجکاوی برانگیز بود.
بیاینا محمودی در پایان سخنانش یکبار دیگر تاکید کرد: فقط یک نگرانی از ابتدای بازیم در نقش شارلوت سریال گاندو2 و بدون حجاب رسمی، برای من وجود داشت و هنوز هم این نگرانی ادامه دارد، این است که بواسطه اینکه من می توانم بدون حجاب مقابل دوربین حضور داشته باشم، این باعث شود که فقط برای نقش های خارجی با من تماس گرفته شود و به اصطلاح آن را یک ویژگی یا مزیت فرض کنند که خیلی از کارگردانان به دنبال چنین بازیگری باشند و من را صرفا به خاطر همین امتیاز استفاده کنند.
منبع: مشرق
کلیدواژه: کرونا تحولات افغانستان جواد افشار شارلوت افشین زمانی سریال گاندو بازیگر نقش نقش شارلوت بدون حجاب
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۲۹۵۹۰۶۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مصائب کودکان سرراهی
یک روز تابستانی بود یا زمستانی سرد نمیداند، اما تلخترین اتفاق زندگیاش افتاد. پدرومادرش او را جلوی دادگاهی در تبریز رها کردند و برای همیشه رفتند دنبال زندگیشان. او هیچ تصویری از این لحظه هولناک رهاشدگی ندارد. احتمالا، چون ۱۴ ماه بیشتر نداشته.
به گزارش دنیای اقتصاد؛ در ذهن او هیچ ردی هم از خاطرات آن روزها نمانده، مثلا او هرگز نفهمیده که چه کسی یا کسانی او را به شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز آوردند و نامش را گذاشتند: مهدیه. زندگی او تا ۶ سالگی در تاریکی مطلق میگذرد، بعد از آن، اما دوران فرزندخواندگی جهنمی آغاز میشود.
او بهیکباره خودش را در خانوادهای به یاد میآورد که هر روز زنی که مادر صدایش میکند، او را کتکش میزد و بدن نحیف و لاغرش را پر از زخم میکرد. حالا بعد از گذشت ۳۰ سال از آن روزها، باز هم وقتی یادش میافتد، اشکها سیل میشوند روی صورتش. دستهایش میلرزد و قلبش.
آخ از قلبش که ناگهان مچاله میشود. این سوال دیوانهاش میکند: «چرا ایناندازه مسوولان شیرخوارگاه بیتعهد بودند؟ چرا او را به خانوادهای دادند که مدام کتک بخورد.» به خصوص اینکه بعدها یکی از پرستاران پنهانی به او میگوید: «این خانواده زیرمیزی پول داده بودند که هر جور شده تو را به فرزندخواندگی بگیرند.»
اگر پدرومادرش او را نخواستند، خانوادهای که او را به فرزندخواندگی گرفتند، زخمهای عمیقتری به روحش وارد آوردند. آنها باعث شدند، مهمترین روزهای بالندگیاش زیر چک و لگد سپری شود. هر چند این پایانی برای مهدیه نبود. زنی ۳۷ ساله که به روزنامه آمده تا داستان زندگیاش را بگوید و با آن نقب به زندگی بچههای شیرخوارگاهی بزند که پس از هفده، هجده سالگی بدون هیچ شغل و سرپناهی باید وارد جامعه شوند.
از وضعیت دختران سرراهی بگوید که در سن پایین شوهر داده میشوند و به سختی امکان ادامه تحصیل دارند. او راوی مصائب کودکان سرراهی است. کودکانی که آمار دقیقی از آنها نیست و فقط در برخی مصاحبهها گفته شده؛ آنها بیش از ۲۲ هزار نفرند.
موقعیت شوم مهدیهزمان به وقت بهار است. مهدیه در آستانه گفتن رازهای مگوی زندگیاش. خجالتی است، اما هر بار نفسش را حبس میکند تا قدرت بگیرد: «آن روز تو و برادرت را دیدم که دستهای هم رو محکم گرفته بودید. وقتی وارد دفترم در شیرخوارگاه شدید، هر دو بلند بلند گریه میکردید.» مهدیه هیچ چیز از آن اشکها به یاد نمیآورد. اینها را مسوول شیرخوارگاه بعدها برایش تعریف کرده است.
وقتی بعد از مدتها تجربه خشونت خانگی از سوی کسانی که به فرزندخواندگی قبولش کرده بودند دوباره به شیرخوارگاه برگردانده شد: «ناپدری و نامادریام داشتند از هم جدا میشدند و مرا به شیرخوارگاه آوردند. شوکه شده بودم. تا آن موقع نمیدانستم، آنها پدر و مادر واقعی من نیستند. نمیدانستم که اصلا برادری دارم. نمیدانستم سرراهیام. هر روز یک سیلی به صورتم زده میشد.»
مهدیه در آن زمان تازه هشت ساله شده بود. او همیشه از نامادریاش هراس داشت. نامادری که بیبهانه و با بهانه کتکش میزد و تهدیدش میکرد او را میفرستد به جهنم. جهنم منظورش شیرخوارگاه بود. ناپدری برخلاف نامادریاش برایش پدری کرده بود.
با این حال او هنوز به سن بلوغ نرسیده بود و در موقعیت شومی قرار گرفت که بار دیگر زندگیاش را به تله خشونت انداخت. پس وقتی مسوول شیرخوارگاه از او پرسید: «کبودیهای روی بدنت برای چیست؟» او واقعیت را نگفت: «این پدرم است که مرا میزند.» خودش این ادعای واهیاش را تراژدی بزرگ زندگیاش میداند. هیچکس در شیرخوارگاه نبود که فضای امنی برای او درست کند. او به سن قانونی طبق قوانین نرسیده بود،
پس دوباره با درخواست نامادریاش پس از طلاق مهدیه را به او سپردند. اینبار اوضاع بدتر از قبل شد. دیگر خبری از حمایتهای پدر هم نبود. او بار دیگر افتاد در دام آدم بیماری به نام نامادری.
فرزندخواندگی جهنمی«نامادریام چند ماه بعد کارش را هم در بیمارستان از دست داد. ما به یکباره فقیر شدیم. حتی مجبور شدیم به خانه پدر و مادر نامادریام برویم. آنجا اوضاع خیلی عذابآور بود. نامادریام با برادر و خواهرهایش بهشدت اختلاف داشت و هر روز با پدر و مادرش دعوا میکرد. نامادریام با زدن من بدبختیهایش را جبران میکرد.»
مهدیه در تمام این سالها تنها دلخوشیاش شده بود مدرسه. وقتی از در بلندبالای مدرسه رد میشد، احساس امنیت و آرامش میکرد. در تمام آن سالها، تلاش میکرد تا کم غذا بخورد و پیاده به مدرسه برود تا هزینهای روی دست نامادریاش نگذارد که مانع رفتنش به مدرسه شود.
اوضاع حتی به همین منوال هم نماند، کار بیخ پیدا کرد. اختلافات نامادری با خانوادهاش آنقدر بالا گرفت که او را بیرون کردند. نامادری هم دست مهدیه را گرفت و به یک خانه کوچک خراب در محلهای فقیرنشین برد: «آنجا گاهی میشد که حتی نان برای خوردن نداشتیم.»
کار به جایی میرسد که مهدیه مجبور میشود برای گرفتن کمکهای مالی به اداره هلالاحمر برود. زندگی برای سومین بار او را به هلالاحمر میکشاند و او هر چند یک بار برای گرفتن مواد غذایی به آنجا میرود. از ترس نامادریاش، اما با هیچکس حرف نمیزد: «من آدم بهشدت خجالتی هستم.
شاید افسرده هم بودم. خیلی به سختی حرف میزنم و ارتباط میگیرم به همین خاطر هیچچیزی به کسی نمیگفتم.» تا اینکه نامادریاش پس از چهار بار طلاق میخواست با مرد دیگری ازدواج کند. پس خانه برایش ناامنتر شد. آنقدر ناامن که بالاخره یک روز وقتی برای گرفتن کمک مالی به هلالاحمر رفته بود، طاقت نیاورد و زد زیر گریه: «سه روز بود که غذا نخورده بودم. برق خانه هم رفته بود. نامادری هم شدیدتر از قبل مرا میزد. تمام بدنم سیاه شده بود.» این کارشناس متوجه شرایط بحرانی مهدیه میشود، دنبال کارهایش را میگیرد تا دوباره او را به شیرخوارگاه برگرداند.
بازگشت به شیرخوارگاهبازگشت به شیرخوارگاه تلخ بود. کابوس شبانه بود. هر بار نامادریاش تهدید میکرد: «میفرستم شیرخوارگاه که اونجا گوربهگور بشی.»، اما این بازگشت تبدیل به فصل تازهای در زندگی مهدیه میشود و شیرخوارگاه دوباره خانهاش: «شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز را پیش از انقلاب ساخته بودند.
یک حیاط بزرگ داشت و ۴ طبقه بود. بچهها در حیاط بازی میکردند. فضای عجیبی داشت. پر از شادی و غم. یادم میآید، گاهی بعضی از بچهها را لباس نو میپوشاندند، سوار وانت میکردند تا ببرند زندان دیدن پدرومادرهایشان. ما که مانده بودیم حسرت آنها را میخوردیم.»
مهدیه به درس خواندن ادامه میدهد، اما هدف او در زندگیاش میشود پیدا کردن رازهای در گذشته مانده: «از آن روز که فهمیدم برادری دارم دیگر روز و شب نداشتم. تمام هدفم این شده بود که پیدایش کنم.
پدر و مادرم هم همینطور. همیشه با خودم فکر میکردم که ممکن است ما را گم کرده باشند. آن وقت میرفتم در رویا که هر جور شده آنها را پیدا کنم، اما نمیدانستم که تمام این حرفها دروغی بیش نیست.» مهدیه خیلی زود به پروندههای قدیمی دست پیدا میکند و متوجه میشود اهل ارومیه است.
برادرش که سه ساله بوده نام پدر و مادرش را به مسوولان پرورشگاه گفته. او به دنبال این نامها میگردد: «حتی یک لحظه خواب به چشمم نمیآمد. برای یک مراسمی بچههای شیرخوارگاه را برده بودند، ارومیه. مدام از خودم میپرسیدم چهره من شبیه این آدمهاست؟
یعنی مادرم اینجاست؟ پدرم کدام یک از این مردهاست؟» بالاخره پیگیریهایش جواب میدهد: «اول فهمیدم که برادرم را بردهاند به شیرخوارگاهی در کرمان. او در آنجا درس خوانده و بزرگ شده بود.
ما همدیگر را پیدا کردیم. اما در شیرخوارگاه کرمان خیلی پسرها را میزدند. چیزهایی که از آنجا میگوید وحشتناک است. برادرم همه زندگیاش در تیرگی گذشته است، اما او حالا زندگی خودش را ساخته.» مهدیه دیگر آرام و قرار نداشت. هر شب در خواب میدید که پدر و مادرش را پیدا کرده است.
او نمیدانست که دیدن آنها تبدیل به اندوهی بزرگ میشود: «دل توی دلم نبود. آن همه جنگیدن داشت به نتیجه میرسید. مادرم را پیدا کرده بودم. باورم نمیشد. میخواستم در آغوشش ذوب شوم و هایهای گریه کنم. میخواستم بالاخره یک جای امن در جهان برای خودم پیدا کنم.»
مادرش، اما ازدواج کرده و به تهران رفته بود، پدرش هم همینطور. اصلا ماجرای طلاق آنها و سرراه گذاشتنشان به زمانی برمیگردد که پدرش عاشق زن دیگری شده و آنها را ترک کرده بود و حالا چهار فرزند داشت و در تهران زندگی میکرد.
مادرش، اما با اینکه ازدواج کرده بود، فرزند دیگری نداشت با این حال: «وقتی دیدمشان رویاهایم درهم شکست. اصلا مثل فیلمها و برنامههای تلویزیونی احسان علیخانی نبود. من با آنها بیگانه بودم. پدرم مرا نمیخواست حتی حاضر نشد فامیلیاش را به من بدهد. فامیلی من همان فامیلی کارشناسی ماند که در شیرخوارگاه مرا تحویل گرفته بود. مادرم هم همه تقصیرها را گردن پدرم میانداخت.» سیلی دیگری از واقعیت خورد: «پدرومادرم عذاب زندگیام بودند.»
بچههای آواره شیرخوارگاه هلالاحمر تبریزاین بیمهری پدرومادر و خشونت نامادری و طردشدن مداوم، اما مهدیه را از پا درنیاورد. او بهشدت روی هدفهایش ایستادگی کرد. شیرخوارگاه هم دو روی سکه بود. آدمهایی هم آنجا بودند که از کمک دریغ نمیکردند، یکیشان کارشناس حسابداری هلالاحمر بود.
شاید برای همین هم بود که رشته حسابداری را انتخاب کرد. یادش میآید: «یکی از مربیهای شیرخوارگاه به ما میگفت که شماها را هیچ نمیگیرد، مگر یک آدم داغونی مثل خودتان. دکتر و مهندس که به سراغ شما نمیآید.» مهدیه، اما به خودش قول داده بود که خیلی از مناسبات را بههم بزند و زد: «یک بار خواستگاری برای من آمده بود و مانده بودم چهکار کنم.
با این ازدواج از شیرخوارگاه رها شوم و بروم یا نه؟ با این حال یکی از بزرگترین حامیان من در شیرخوارگاه مخالفت خودش را با این ازدواج اعلام کرد و چه خوب شد که نترسیدم و مقاومت کردم و تسلیم نشدم.» پس از آن، او که چندین بار به دیدن مادر و خانواده مادریاش رفته بود با پسرخالهاش آشنا میشود.
او به خواستگاریاش میآید: «پسرخالهام مهندس است. برعکس آنچه همیشه در گوشم میخواندند. همه منتظرند زندگی یک شیرخوارگاهی از هم بپاشد، اما اصلا اینطوری نیست. من ازدواج کردم و حالا صاحب سه فرزند هستم.»
او حالا مادری است با سه کودک. مادرانگی، اما برایش یک آزمون بزرگ میشود. دومین فرزندش به دلایلی ناشناخته دچار بیقراری و نبود تمرکز است: «اول برایم سخت بود بپذیرم، اما میخواستم مادر عالی برای فرزندانم باشم. آنچه از آن دریغ شده بودم را میخواستم آنها داشته باشند.
شبانهروز با فرزندم تمرین کردم. راههای زیادی رفتم تا او بتواند حرفزدن و نوشتن یاد بگیرد. خیلی خوشحالم که توانستم به عنوان مادر همه کاری برایش انجام دهم.»
او که حالا نزدیک ۲۰ سال است که در هلالاحمر هم کارمند حسابداری شده میگوید: «زمانی که باردار بودم هم به دانشگاه میرفتم و درس میخواندم. در تمام این مدت همواره کار کردم. زمانی افسرده بودم و ارتباط گرفتن با آدمها برایم سخت بود، اما یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده از این وضعیت خارج شوم.
تن به تاریکی افسردگی ندهم و با آن مبارزه کنم.» مبارزه او در زندگی همچنان ادامه دارد. مهمتر از همه مسوولیت خودش میداند که از حقوق بچههای شیرخوارگاه حمایت کند: «شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز را در سال ۱۴۰۰ بستند. باورتان میشود؟ به یکباره بچهها را باید به شیرخوارگاههای بهزیستی میفرستادند.
شیرخوارگاه ما تبدیل شد به محل اقامت مدیران. بچهها همه پراکنده و آواره شدند. من مخالف یکپارچه شدن خدمات بهزیستی نبودم، اما بهتر نبود که پس از بزرگ شدن گروه آخر بچهها این کار را میکردند. بچهها تنها و بیکس که بودند، تنهاتر شدند. آواره شدند. هیچکس برایش اهمیتی نداشت. بیشترشان در سنهای کم ازدواج کردند. هنوز ازدواج نکرده طلاق گرفتند. چه کسی دلش برای بچههای شیرخوارگاه میسوزد؟
بچههایی که پدر و مادرشان رهایشان کردند، انگار مستحق چنین شرایطی هستند، ولی ما انسان هستیم و اتفاقا خیلی از بچهها با استعدادند.» مهدیه دل توی دلش نیست. مدام چهرههای بچهها را جلوی چشمش میآورد: «مثلا یکی از بچهها معلولیت دارد. ۱۸ ساله شده و به او گفتند برو دنبال زندگیات. واقعا چند نفر کارفرما پیدا میشود به یک معلول شیرخوارگاهی کار بدهد؟»
آیا این صدا شنیده میشود؟مهدیه هر بار که از بچههای شیرخوارگاه صحبت میکند، دستهایش را بههم میفشارد. میداند که خودش راه پرفراز و نشیبی را رفته و آینده را باید از آن خود کند، اما شاید خیلی از بچهها توان این را نداشته باشند. او یادش میآید روزی که همسر مادرش فوت کرد و بیمار شد با او تماس گرفتند:
«به من گفتند که مادرم تنهاست و بیمار. مادری که وقتی مرا پیدا کرد حتی درست و حسابی در آغوشم نگرفت. خیلی سخت بود تا تصمیم بگیرم. با خودم خیلی کلنجار رفتم. بالاخره به این نتیجه رسیدم او را ببخشم و بیاورم پیش خودم.» حالا مادرش با او زندگی میکند. گذشتهاش کمکم دارد در مهی غلیظ فرو میرود، همچون نامادریاش که در سن ۵۰ سالگی از دنیا رفت و ناپدریاش که بیخبر از دنیا رفت. ناپدری که از روی ترس واقعیت را دربارهاش نگفت: «بعدها چندین بار پنهانی پیشش رفتم.
در بازار تبریز زرگری داشت. بار اول راهم نداد. گفت که تو به من نامردی کردی. دلش شکسته بود، ولی آنقدر پیشش رفتم که بالاخره مرا پذیرفت. او مردی مهربان بود.» مه مدام غلیظ و غلیظتر میشود و گذشته را میبلعد. مهدیه در آستانه آینده ایستاده است و نگرانی همشیرخوارگاهیاش دست از سرش بر نمیدارد. آیا مسوولان صدایش را میشنوند؟